کتابخانه مسروری حکم آباد بخش بزرگی از کشور را می توان در کتابها پیمود اندرولنگ
| ||
|
حاضرین جلسه: آقایان: رضا ملایی-علی احمدی-مرتضی اربابی- محمد احمدی- احمد عابدی- احسان عباس آبادی- خانم ها: فاطمه حکم آبادی-نگین وکیلی- زهرا بداغ آبادی- فاطمه صادقی-مرضیه حاتم مقدم-سحر ملایی-فاطمه فقیهی- جلسه با قرائت دو بیت شعر(ترانه) توسط آقای ملایی آغاز شد:
چه بی اندازه می خامت چقد زود عاشقم کردی تو از تو خلوت شبهام ی دنیا بغض و کم کردی چه بی اندازه درگیر نگاه آسمونیتم چه تو خواب و چه بیداری به دنبال نشونیتم یه دنیا از تو ممنونم برای این همه شادی چه سرشارم از عطر تو، تو به من زندگی دادی سپس حاضران به ارائه آثار خود پرداختند: شاعر خو ش ذوق انجمن آقای علی احمدی مثل جلسات قبل شعر طنز با موضوع "غرغرزنان " سروده بودند:
همیشه قصه زن هاست بی گمان غرغر به جان مرد جماعت چه بی امان غرغر هزار درد و مرض هرکدام درمانی نگشت چاره درمان تو عیان غرغر به جان شوهر بی چاره گر بود رمقی به صبح و شام ستانیش آن توان غرغر به وقت ضیغ و نداری، نه وقت دارایی همیشه و هم دم مشکل زنان غرغر برای جامه، برای عدس، نخود و روغن برای گوشت و مرغ و برای نان غرغر اگر جه خانه مردم سکوت و خاموشی است ولی چو دربگشایی ، شود عیان غرغر ز صبح تا به شبان، کوه اگر ز جان بکنی بیارزد این ونیارزد خری به جان غرغر به بود غصه و غم د ربهار این خانه نموده عیش بهارانه را خزان غرغر کجاست رستم دستان یل بدون رقیب کزو کمر شکند اژدهای جان غرغر کجاست آرش نامی یگانه دوران که قلب او بشکافد خدنگ سان غرغر خوشا به حال جوانی که مرد و هیچ ندید نه زندگی چنین و نه از زنان غرغر سپس آقای عباس آبادی متن ادبی زیر را خواندند: دی پی شیشه عینک ،معلم سرزنش وار به من می کرد نگاه . گوئیا میخواند چه در این دل دیوانه من می گذرذ. می کند مطلب خود عنوان بچه ها عشق گناه است گناه روز بعد اسم مرا می خواند بی خبر داد کشیدم غائب بچه ها جملگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب
آخر آنها که نمی دانستند دل آنها همه د رمکتب درس است و کتاب دل من جای دگر پیش یار دگریست...
نگین وکیلی از عشق ممنوع می گوید:
"چه معنا و مفهومی می تواند داشته باشد چه معنایی چه مفهومی و دلیلی زمان کودکیمان من بودم و او وقتی قایم باشک بازی می کردیم او فقط مرا پیدا می کرد تنها مرا.اما حالا چه وقتی چشم می گذارد و من قایم می شوم یک نفر دیگر را پیدا میکند.روز بود که دست خود را در دست او خود را در کنار او تصور می کردی اما بعد باید تحمل کنی که کنار دیگری باشد.روزی حاضر بودی به خاطرش جانت را هم بدهی چون فکر میکردی او هم همین طور است اما او حالا برای یک نفر دیگر جانش را فدا می کند.لباس عروسی که خود را در آن تصور می کردی زیبا وسفید هر باری که از کنار آن مغازه عبور میکردی از پشت شیشه تا مدت ها به آن خیره می شدی اما حالا دیگر دوست نداری تا آخر عمر لباس عروس بر تن کنی.حالا عشق چه معنایی می تواند داشته باشی عشق راست است یا دوست داشتن؟ وقتی عاشق کسی هستی از دست دادنش مرگ است و به او رسیدن پایان عشق وقتی که در کنارش هستی دیگر حسی را که قبلا داشتی نداری.انگار وجودش را احساس نمی کنی و برایت مهم نیست.یک روز تکیه گاهی استوار چون پدر را ترک می کنی تا به یک نفر دیگر تکیه کنی اما او جا خالی میدهد.و تو زمین می خوری که شاید دیگر رمق بلند شدن و جرئت ادامه دادن را نداشته باشی.ام جواب سوالم شاید این باشد که عشق هیچ مفهوم و دلیلی هم ندارد اما دوست داشتن زیباست .دوست داشته باشید عاشقی نکنید عشق دروغ است اما دوست داشتن حقیقت زندگی" زهرا بداغ آبادی از فراغ پدر چه جانسوازنه میگوید: ازم دوره اما دلم جاشه.خیلی دوسش داشتم اما خیلی زود از کنارم رفت هیچ نشونه ای ازش نیست.فقط محب هاشه که برام مونده به اندازه ای دوستش داشتم که هیچ کس فکرشو نمی کرد دلم تنگه آخه خب چیکار می تونم بکنم هیچ جایی نیست که بخام پیداش کنم اما یادش تو قلبم هنوز هست .داشت که میر فت بهم گفت که بر نمی گردم اما باور نداشتم و میگفتم شاید شوخی می کنه.اون شب که برنگشت صبح زود دیدم در می زنند نمیدونم کی پشت در بود وبدجوری در میزد آخه در زدن اینجور نبود ولی با کمی ذوق و اشتیاق بدون روسری و پا برهنه بیرون دویدم گفتم شاید اونی که برای دیدن من دلش تنگ شده و عجله داره شاید هم مشتاق دیدارمه.اما وقتی درو باز کردم دیدم که دوستش بود شناسنامه اش را میخواست گفت تصادف کرده باور نداشتم گفت بیار برم برسم به اتاق عمل.سریع آماده شدم وبه مادرم اطلاع دادم همه با هم رفتیم اما اون دروغ می گفت کفششو تو جاده ها ی پیچ در پیچ لای شیشه های خرد شده دیدم که تو خون بود بدجور بغض را گلومو بسته بود نمی تونستم اشکمو نگه دارم اما ختیارم دست خود م نبود بدون اینکه اجازه بگیره دیدم رو گونه هامه. کمی اونورتر هم دیدم که تو چار دیواری که قدش خیلی کوتاه بود وسقف نداشت دراز کشیده میون کوه ها بدون اینکه باهام حرف بزنه تخت به خواب رفته بود اما بعدش فهمیدم که اون دیگه کنار من نخواهد بود حالم اونقدر بد بود که از هوش رفته بودم اون لحظه بدترین لحظه های عمرم بود که داشتم سپری می کردم بعد که به هوش اومدم دیدم لباس سفید تنشه .همه اشک می ریختند منم که فقط کنارش
برچسبها: |
|